هامونهامون، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

آبی تر

بیست روزگی

دیروز بیست روزت تمام شد پسرم بیست روز بیست ماه بیست سال اوووووه حالا خیلی راه داری و کار داری پسرم باید کلی قوی بشی جوون بگیری تا بتونی این همه روزهای آتی رو با قدرت پشت سر بزاری من خیلی خوشحالم که هستی و خوشحال ترم که خدا تو رو سالم و سرحال به من داد و من هم همه تلاشم رو میکنم که تو رو قوی و شاد بزرگ کنم هروقت تنها میشم کلی حرف برای تو دارم ولی وقتی فرصتی پیدا میشه که بتونم حرفهام رو برات به یادگار بزارم حس نوشتنم میره ؟( خیلی دل پیچه داری مامان و مرتب به خودت میپیچی ماهم همه تلاشمون اینه که تو بغوزی و ما برات دست میزنیم بغوزی سکسکه کنی و آروغ که میزنی جیغ میزنی هنوز نمیدونی این صداها چین و ازشون میترسی ماهم کلی به تو میخندیم ...
29 آبان 1391

دوهفتگی هامون

امروز دوهفته شدی پسرم دوهفته که با عشق و شادی گذشت میدونم که روزهای آینده هم به سرعت برق و باد میگذره و بعدها فقط خاطرات و عکسهای این روزها باقی می مونه . من خسته نخواهم شد و از بی خوابی و کسالت گله نخواهم نکرد من روزهای زیادی منتطر تو بودم و الان با اومدن تو که همه چیز خوب و بی نظیره شاد خواهم بود و فراموش نمیکنم روزهای ناراحت انتظار رو دوهفتگی ات مبارک پسرم منتظر روزهای آینده هستم ...
23 آبان 1391

هامون حجازی

سلام پسرم فردا که برسه ده روز میشه که پا به دنیا گذاشتی روز دوشنبه 8 آبان ماه هفته پیش که گذشت ساعت 13:17 ظهر پا به دنیا گذاشتی من و خاله سهیلا و خاله سهام و خاله زینب و بابا با هم رفتیم بیمارستان صارم حدود ساعت 10 صبح بود و ساعت 1 ظهر بود که رفتیم اتاق عمل و دکتر بیهوشی اومد بالای سرم و گفت من یاسینی هستم میخوای بیهوشی کامل بگیری یا بی حسی موضعی من هم که مصرانه میخواستم لحظه تولد تو رو ببینم بی حسی موضعی رو انتخاب کردم و این طوری شد که وقتی تو اومدی من تو و بابا رو با هم دیدم نمیشه گفت چه لحظه باشکوهی بود من البته یه کوچولو ترسیدم و بعد از اینکه تو رو دیدم به خاطر داروهای بیهوشی از حال رفتم واینطوری شد که تو به این دنیای بزرگ و عجیب...
16 آبان 1391

ایستگاه آخر

سلام پسرم امروز دوشنبه 8 آبانه و همون روزی که تو بعدها خواهی گفت روز تولدم و در واقع روزیه که من و تو از نظر جسمی از هم جدا میشیم و تو برای بزرگ شدن به دنیای ما آدم بزرگها با تمام خوبیها و بدیهاش نیاز خواهی داشت و آغوش امن من برات کوچیک خواهد بود هامون خوبم روزها و شبهای زیادی با هم بودیم خندیدیم گریه کردیم غذا خوردیم و رازها با هم داریم حالا اینجا امروز ایستگاه آخره پسرم و تو باید پیاده بشی من و بابایی و همه کسانی که میشناسی سخت منتظرتو هستیم و نمیدونی چه هیجانی داره این انتظار قوی باش و هرگز نترس دوستت دارم و احساس میکنم تا ابد میتونم برات بنویسم       ...
8 آبان 1391

آخرین 5 شنبه

سلام پسرم امروز 4 آبانه و این آخرین 5 شنبه ای است که من بی تو می گذرونم از این به بعد تمام 5 شنبه ها و تمام 4 آبان ها رو با هم هستیم دوشنبه 8 ابان ساعت 1 ظهر راستی ما قرار شده سلول های بنیادی تو رو هم ذخیره کنیم که امیدوارم هیچوقت به کارمون نیاد دیگه این روزهای آخر برای همه سخت شده من حسابی آماده ام و برای اومدن تو همه چیز رو آماده کردم پس سالم و قوی و شیطون پا به این دنیا بزار دوستت دارم پسر خوبم
4 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آبی تر می باشد